برای من از دل شکسته نگو
که دلی دارم شکسته تر از سکوت
شکسته از درد
شکسته از زخم
شکسته از عشق
شکسته از گناه
شکسته از تنهایی
بر خواهم داشت این تکه های تنهایی را
و لباسی خواهم دوخت سپید از این همه سیاهی
برای خودم توشه ای خواهم ساخت پر از محنت و رنج
شاید خدا مرا بخشید
شاید ....
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روزی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
دلم شکسته ترین شاخه ی درخت خداست
دل شکسته ی من نیز چون خدا تنهاست
به غربت دل من هیچ دل نمی سوزد
مباد هیچ کسی را دلی چنین که مراست
میان آینه ی چشمهای من قدری
بخند ! جلوه ی مهتاب نیم شب زیباست
به وقت فاصله، لبخند تو پلی ست عظیم
که بی گذشتن از این پل، عبور بی معناست
مگر که گام نهی در حریم کوچه ی ما
همیشه باز ، نگاه تمام پنجره هاست
نگاهت ، از سر من دست بر نمی دارد
چه فتنه ایست که در چشمهای تو پیداست ؟
سری به سینه بنه ، ژاله باش داغ مرا
که دل ، شقایق پژمرده ای در این صحراست
نظرات شما عزیزان: